فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

سرگردون

چرا انقد سرگردونم

حیرونم

وایسادم وسط یه دایره بزرگ هی میچرخم و دور و برمو نگاه میکنم

دنبال یه گوشه ی امن میگردم

یه جایی که بچپم توش

دلتنگی اذیتم نکنه

غصه نیاد سراغم

گریه چشامو خیس نکنه


احساس میکنم دیگه اصلا تعادل روانی ندارم

با همه میخام دعوا کنم

هربار که پلک میزنم انگار محیط اطرافم گرد تر میشه

بدون گوشه تر

میپیچه به خودش که منو بزنه زمین


خونه که هستم حالم بهتره

خلوت تره

گوشه ها بیشتره

از در که میام بیرون انگار یه سری آدما دوره ام کردن

انگار من اون وسط مبارزه میکنم که بقیه با دیدنش سرگرم بشن

مث گلادیاتورا میشم ولی نه... اونا قوی ان، من فقط سعی میکنم فرار کنم. از خودم، از فکرم، از هرچیزی که توی سرم داره منو به مبارزه میطلبه

کاش پا میشدم میرفتم خونه

پیاده میرفتم خونه

اینجوری سه چهار ساعت وقت دارم فکر کنم

وقت دارم خودمو نابود کنم

فکر کردنم مث عملیات انتحاری شده که وسط مغزم اتفاق میافته

هم مغزمو نابود میکنه هم خودمو


کاش دنیام جور دیگه ای بود

چشمامو که میبستم صدای پرنده ها رو میشنیدم رو درختای سرسبز

صدای آب روون

نفس عمیق که میکشیدم اکسیژن میدادم توی ریه هام


یا نه اصن صدای موجای دریا رو ممیشنیدم

با مرغای ماهی خوار

کنار یه ساحل خیلی بزرگ و دور افتاده روی ماسه ها دراز کشیدم

دارم زندگی میکنم

چشماتونو ببندین و با من ببینین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد