فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

روزمره گی

نشستم توی راه پله دانشکده بین طبقه چهار و پنج

گوشیمو گرفتم دستمو خودمو سرگرم کردم

دلم نمیخاد درس بخونم

حوصله هیچ کاریم ندارم

فقط دلم میخاد برم خونه و ببینم مهمونا وسایلشونو جمع کردن و رفتن

یکم تنهایی میخام

یکم آرامش

کاش آقای آلفرد آدم بغلی ای بود

ینی که همینقدی که من دلم میخاد بغل بشم اونم دلش میخاست منو بغل کنه، البته برای اون که مهم نیس زیاد. همین دو روز پیش داشت با حالت دعوایی بهم میگفت من شیش تا دوس دختر دارم و به تو هم ربطی نداره کارایی که میکنم!

ولی من حاضرم دنیا رو بدم که اون یه ساعت با من خوب باشه

مهربون باشه

اونم دلش منو بخاد

اونم مث من عاشق باشه


به دوستای متاهلم خیلی حسودیم میشه

وقتی میبینم چقد خوبن باهم

میبینم همش به فکر خوشحال کردن همدیگه ان و بدون هیچ مشکلی عکس دو نفره میگیرن و خوشحالن

کاش منم میشد که مث اونا باشم


من الان فقط یه آدم تنهام که نشسته توی پله های دانشکده و نمیدونه باید چیکار کنه

دلش میخاد بره خونه ، خونه ی خودش تنهایی، نه خونه ای که خونه رفتن بیشتر خستگی میاره براش

دلش میخاد کار و درسی نداشت و یه مدت خیلی زیادی استراحت میکرد

دلش میخاست یکی عاشقش بود و یه مدت خیلی زیادی مراقبش میبود

کاش آقای آلفرد زودتر بیاد که خداحافظی کنم و برم ببینم کجا باید چه خاکی به سرم بریزم ...


نشستم توی راه پله بین طبقه چهار و پنج  و منتظر آقای آلفرد ام

یه علامت قرمز زدم روی دستم که هروقت میبنیمش یادم بیافته نباید کاری به کارش داشته باشم و باید مث دوتا دوست باشیم

نباید بهش گیر بدم و هی بگم کجا بودی با کی بودی چرا فلان کردی و .... 

دوست فقط و نه هیچی بیشتر

الان که بیاد بهش میگم چه خبر و خوبی و بعد میتونم خداحافظی کنم و برم

اون هم فک نکنم بمونه البته آخه روزایی که میخاس بمونه با خودش افطار نیاورد


نشستم توی راه پله بین طبقه چهار و پنج و دارم فکر میکنم که اگه مهمونام نبودن با آلفرد میرفتیم خونه و امروز والیبال و فوتبال میدیدیم حتمن

کلی بهمون خوش میگذشت و خدا میدونه که چقد میتونستم بشینم توی بغلش


نشستم توی راه پله بین طبقه چهارم و پنجم و بالاخره اومد ....

نظرات 1 + ارسال نظر
. پنج‌شنبه 31 خرداد 1397 ساعت 11:52 http://fidgety.blogsky.com

هر چقدر بیشتر میخونمت بیشتر میترسم .این تنهایی عذاب اور برای همه ماست ولی واقعا برا شما اینقدر پررنگ!!!!
من و شما تو این الفرد تشابه داریم هر دو الفرد عضو ناجور زندگی ما هستن و هر دو رو نتونستیم رهاش کنیم
تفاوت دوتا الفردامون هم اینکه برا من آنسان/آدمیزاد نیست یک عضوِ ...

متوجه نشدم! ینی چی انسان نیست؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد