فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

ای بابا!

ای بابا ای بابا!

نمیدونیدچه وضعیه که!

این روزا اتفاقای بدی برام نیافتاد! اوضاعم بد نیس! فقط دوری از آلفرده که اونم هروقت ازش دور میشم یه حسی بهم میگه که خوبه که دور شدی! کمتر بهت ضربه میزنه و کمتر بهش وابسته میشی و .... خلاصه ازین حرفایی که توی کله ی آدم میچرخه!


یه مقاله انگلیسی نوشتم و قراره بفرستم واسه یه کنفرانس! خیلی خوشحالم از بابتش! حس میکنم دیگه هی فرت و فرت میتونم مقاله های خفن بنویسم! استادمم ول کن ما نیس پا شده رفته میشیگان هی میگه بیا اسکایپ زنگ بزن گزارش بده ببینم چیکار کردی!

هنوز برای پایان نامه هیچ کاری نکردم و تقریبا مامانمو قانع کردم که زودتر از ترم شیش نمیتونم دفاع کنم! ولی خب قانع کردن بابام یکم سخته ازونجایی که خودش توی محیط آکادمیکه و نمیشه سرش کلاه گذاشت نمیدونم باید چیکار کنم! خیلی هم همیشه بهم غر میزنه که زودتر کاراتو انجام بده! ولی خب اصصلا دلم نمیخاد زودتر کارامو انجام بدم! اگه کارامو انجام بدم باید پاشم برم پیش خانواده زندگی کنم که اصصصصصلا برام خوشآیند نیس! و این هم هست که از آقای آلفرد دور میشم :( همین جوریش هم میدونم نهایت یک هفته دیگه خونه خالیه و میتونم هی دعوتش کنم اینجا!

مامان بزرگم امروز زنگ زده بود و گیر داده بود باید شوهر کنی! بنده خدا فک میکنه اگه شوهر کنم ایران میمونم و حتی شاید برگردم اهواز و دیگه ازش دور نمیشم! سعادتمو توی شوهر کردن میبینه! ولی نمیدونه من از خدامه تا جایی که میشه از همشووون فاصله بگیرم و اینجوری اعصابم خیلی آروم تره! هروقت میرم اهواز یکی از بزرگترین دغدغه هام اینه که حالا باید برم دید و بازدید اقوام (مادر بزرگ و خاله ها) و برام دقیقا مثل شکنجه میمونه! ینی در این حد دلم میخاد دور باشم که حتی نتونن با تلفن هم باهام ارتباط برقرار کنن! ولی خب بعضی وقتا به این فکر میکنم گناه مامان بابام این وسط چیه! اونا به هر حال حق دارن بخان دخترشونو پیش خودشون داشته باشن! البته مامان بابام خیلی تشویقم میکنن که اپلای کنم و ایران نمونم!


امروز رفتم سایت کنفرانسو چک کردم دیدم هزینه ثبت نامش 470 فاکینگ هزار تومنه! منم که علاف و بیکارم اصلا پول ندارم! زنگ زدم به بابام که اگه بشه برام پول بفرسته، بابام اخیرا یه خونه خیلی خفن به املاکش اضافه کرده که به خاطر یکی دوتا وام هم گرفت و الان داره خونه رو تجهیز میکنه که اسباب کشی کنیم، وقتی گفت الان پول ندارم خیلییی ناراحت شدم، در حدی که وقتی تلفنو قطع کرد نشستم گریه کردم. تا حالا توی همچین موقعیتی نبودم حقیقتا! اگه میدونستم اینقد دستش خالی شده اصن بهش نمیگفتم. یه مقدار زیادی از ناراحتیم به خاطر خودشون بود که الان زیاد پول نداره

یه مقدارشم به خاطر خودم بود! اصولا آدمی ام که دوس ندارم نه بشنوم. ینی وقتی نه میشنوم خیلیییی میخوره توی ذوقم و دیگه نمیتونم آدم سابق بشم! الانم خیلی خورده توی ذوقم!

-------------------------------------------------------------


من اصصصلا آدم فوتبالی ای نیستم ولی دیروز و امروز به شدت داشتم بازی های جام جهانی رو نگاه میکردم! و جالبیش اینجا بود که بسیار هم لذت میبردم!

بازی ایران - مراکش رو رفتیم خونه دوستم و با چنتا از دوستای دیگه ام نگاه کردیم و چقدر لذت بخش و هیجان انگیز بود!

بعدش داشتیم فکر میکردیم سال ها بعد این میتونه یکی از خاطرات جالبمون باشه که هیچ ووقت هم یادمون نمیره و بعدشم که کف تجریش بودیم و جشن و شادی و هورااا! و باید سعی کنم فردا رو اصلا تلویزیون رو روشن نکنم و فوتبال نبینم چون پس فردا امتحان دارم و هنوز هییییچیییییییییی نخوندم!

--------------------------------------------------------------


یکی از دوستامم که دیروز دیدم حسابی لاغر شده بود رفته از همون دکتری رژیم گرفته که من خودم در گذشته 10 کیلو باهاش کم کردم و به دلیل رعابت نکردن همش برگشته متاسفانه! حسودیم شد و وسوسه شدم که منم دوباره رژیمم رو از اول شروع کنم! وای که اگه دوباره 10 کیلو کم کنم چه دااافی میشم :)) خلاصه که امروز رژیمم رو شروع کردم و الان تا حدودی گرسنه هستم ولی خب آقای آلفرد گفت که میاد پیشم امشب و دیگه شامش رو نمیتونم رعایت کنم احتمالا! شما ببین الان ساعت یک ربع به یازدهه و هنوز نیومده! یه ور دلم دلش میخاد که نیاد چون هم پریودم حوصلشو ندارم هم باهاش حرفی ندارم (چون دیروز دوستاشو به من ترجیح داد و رفت با اونا فوتبال دید بجای اینکه با من فوتبال ببینه) و هم به ندیدن و نبودنش عادت کردم و هم اینکه فردا هشت و نیم صبح باید برم دانشگاه که مراقب یه امتحانی باشم!

ولی خب اونور دلم که بخش کوچیک تری هست دلش میخاد که بیاد!

---------------------------------- شما ببین ساعت یازده و پنج دقیقه شد و نیومد! حتی جواب پی امی که ساعت هفت و نیم عصر بهش دادم رو هم نداده حتی سین هم نکرده! کاش اگه نمیخاست بیاد بهم میگفت که بگیرم بخابم :( حوصله ی هیچییی رو ندارم الان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد