فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

مهرداد2

داشتم بهش غر میزدم که ناراحتم از بس با دوس دختراتی... از بس فلانی از بس به من بی توجهی  ...

یهو وسط حرفش گفت امروز رفتم سر خاک مهرداد، سنگش خیلیی خاک گرفته بود
انگار 20 ساله که رفته...

بغض یه جوری گلومو چنگ زده که نمیتونم نفس بکشم... میترسم از روزایی که قراره بیان، که چند نفرو قراره ازم بگیرن، ... چقدر قراره برام سخت باشن...


گفت ناراحتیاتو نگه دار واسه چیزای بزرگ تر نه چیزای لو لول مث دوس دخترای من....

نظرات 1 + ارسال نظر
. شنبه 23 تیر 1397 ساعت 11:26 http://fidgety.blogsky.com

تحمل درد و ناراحتی مقیاس خاصی نداره و فقط به مرور زمان با مواجه شدن باهاشون متوجه میشی که کدوم برات دردناکتره پس اگه چیزی ناراحتت کرد یا کلا به خودت نگیر یا بریز بیرون...پس اگه راحل اول رو نداری به دوست دختراش بازم گیر بده

آخه منطقی ام نیس که گیر بدم
فقط انگار دارم خودمو اذیت میکنم هی سطح خودمو پایین میارم وگرنه به من چه که چنتا دوس دختر داره و چیکار میکنه ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد