فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

سی و نهم . امید

فقط کافیه خودمون بخاییم که بتونیم همین الانمونو متحول کنیم! یه تصمیم درست؛ یه حال خوب...


پیش به سوی روزای عالی 

سی و هشتم. دل

دل موجود به شدت خری است! همیشه بی موقع تنگ میشه! برای عشق سابق؛ برای پدر؛ برای مادر؛ برای خونواده...

احتمالا از فردا یه برنامه جدید برای زندگیم پیاده کنم! کتاب "چشم هایش" رو گرفتم که بخونم؛ نت رو باید کمرنگ تر کنم توی روزهام! س ی گ ا ر رو کمتر کنم! دوباره به آغوش گرم رژیم برگردم! بیشتر تمرکزمو بزارم روی کارای مورد علاقه ام، پس فردا اگه آخرالزمان شد حداقل حسرت کارایی که نکردم نباید توی دلم بمونه! 


همیشه از کد زدن لذت میبردم؛ امشب که داشتم هوم ورکامو کد میزدم از جواب گرفتن از هر بخشش انقدر خوشحال میشدم که فک کنم 10 سال به عمرم اضافه شد

سی و هفتم. عجب رسمیه...

یه نفرو راه میدی بیاد تو خونت... بهش آب و غذا میدی ؛ هرچی پول داری خرج میکنی که غذای مورد علاقه شو براش بگیری؛ چون مهمونه بهش احترام میزاری... بعد میشه قضیه کنگر خورده و لنگر انداخته ... چرا نمیره؟ خسته شدم ازش :|

سی و ششم. به او 2

وقتی رفتی انقدر دوستت داشتم که برات از خدا خوشبختی و خوشحالی و رسیدن به آرزوهاتو بخام ... دعا کنم عاشق شی و زندگی رویایی و خوبی داشته باشی... شغل و درآمد خوبی داشته باشی... نفر بعد از من خیلی برات بهتر باشه و بهترین حسای دنیا رو باهاش تجربه کنی ...

الان که خیلی وقت از رفتنت میگذره هنوزم چیزی بجز همینا برات نمیخام :) فقط امیدوارم همیشه در بهترین حالت ممکن باشه زندگیت ...

و کاش حسرت اینکه چرا توی بهترین حالت ممکن زندگیت من جایی نداشتم توی دلم نمیبود...

هیچ وقت ازت جایی بد تعریف نکردم ... "اون بهترین بود فقط منو نخاست" ؛ "اخلاقش عالی بود" ؛ "خیلی مرد بود" ...

کاش این حسرتای توی دلم که میتونست با بودن تو حسرت نباشه و خاطره باشه میشد که نباشن ....

سی و پنجم. به او

سلام

منو که یادت هست؟؟ یه زمانی نیمه ی گمشده ات بودم و یه دل نه صد دل عاشقم بودی.. میگفتی بدون من نمیتونی...

اما الان...به نظرم تو خوب از پسش براومدی... همینکه دیگه عکسای اینستامو چک نمیکنی نشون میده هیچ جای زندگیت نیستم دیگه احتمالا... بهم فکر نمیکنی هیچ وقت... یا اگه بهت بگن " الهه" کلی باید فکر کنی تا یادت بیاد الهه کیه! شایدم هیچ وقت یادت نیاد :)

یادته یه بار شروع کردی و برام قصه خودمونو گفتی؟ ولی هیچ وقت قصه رو تموم نکردی! احتمالا میدونستی تحمل شنیدن آخرشو ندارم که هربار ازت خاستم برام بقیه شو بگی ؛ یه جوری بحثو عوض کردی...

میبینی من  الان کجای آخر قصه رسیدم و تو کجایی؟؟


پ ن : اگر برای ابد

هوای دیدن تو

نیافتد از سر من چه کنم ...