فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

بیست و نهم. پراگرس!!!

احتمالا توی این برهه زمانی از زندگیم سیمرغ طلایی خوشحال کننده ترین لحظه تعللللق میگیره به دقیقا همون لحظه ای که  ارور های کدت رو رفع میکنی 


خوووووب و خوشحالم مثل هوای این روزای تهران 

بیست و هشتم

بعضی وقتا باید به جای ضعفا به نقاط قوت خودمون نگاه کنیم تا به خودمون روحیه بدیم.

بعضی وقتا هم دقیقا باید روی ضعفامون تمرکز کنیم تا اونا رو بهتر بشناسیم و بتونیم یه جوری برطرفشون کنیم.

اما از همه مهم تر اینه که اینی که الان هستیم رو بپذیریم و کاملا خودمونو شناسایی کنیم.

بدونیم کجاها داریم کم میزاریم و کجاها داریم زیاد میزاریم ... این منم که این زندگی رو ساختم، خودمم میتونم بهتر یا بدترش کنم :)

میتونم بهشت بسازم ازش یا جهنم به تمام معنا :)

من باید روی خودم تمرکز کنم :) فک کنم همه ی ما آدم ها باید همین کارو کنیم... نه؟ 


بیست و هفتم. خوشبختی

از صبح داره برف و بارون میاد...

میتونم درگیری های ذهنی زیادی داشته باشم... به پروژه ای فکر کنم که سه روز دیگه باید تحویلش بدم و هنوز کاری براش نکردم... ولی نه...

لب تابمو آوردم نشستم روی میز لب پنجره؛ پنجره رو نصفه باز کردم و جلوش عود روشن کردم با عطر برف پاییزی... نسیم خنک از پنجره میاد تو و بوی تازگی رو توی تمام خونه پخش میکنه ... چایی داغمو گذاشتم کنار دستم و به بخاری که ازش بلند میشه نگاه میکنم... آهنگ جدید پویا (احساس) رو دانلود کردم و با صدای کم بهش گوش میدم... مگه خوشبختی چیه به جز همین چیزای ساده :)

حالا تو هی نباش توی این خوشبختی های ساده ام ... من که خوبم ! دیگه بود و نبودت چه فرقی میکنه؟