فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

سی و چهارم.

مطمئنا خیلی از کارایی که میکنم از طرف جامعه تایید شده نیست... اینکه یه پسر غریبه رو به راحتی راه بدم توی خونه و باهاش مسالمت آمیز زندگی کنم ... فیلم ببینم! یا درس بخونم!  یا مثلا اینکه سیگار بکشم و ... ولی خب منه واقعی همیناست

همین چیزاس که منو میسازه ... 


پ ن : ریتالین خوردم... دارم از خودی که دوسش دارم دور میشم

سی و سوم.

چیزای زیادی توی سرم هست که شاید نتونم همشو اینجا بنویسم....

اینکه شب تا صبح بشینم باش صحبت کنم شاید برام خسته کننده نباشه، اما اینکه همیشه کم میارم توی صحبت کردن و بحث کردن برام ناراحت کننده اس

من هیچ وقت به هیچ کودوم از اتفاقای اطرافم نگاه منطقی نداشتم ؛همیشه از همه چیز گذشتم و خیلی وقتا پشت خیلی از رفتارام دنبال دلیل نبودم

همیشه سعی کردم همه چیو ساده بگیرم برای خودم و خیلی چیزا رو بزارم پای احساساتم

___________________

اینکه این همه باهم فیلم ببینیم و به من خوش بگذره واقعا از خوبی های این روزامه :)

__________________

اما قبلا یکم راجب احساسی که بهش داشتم مردد بودم؛ الان که چیزای بیشتری ازش میدونم شاید مردد تر شده باشم

قبلا میدونستم آماده نیستم که علاقه ام بهش رو جلوی هیچ کس بروز بدم؛ چون واقعا دلیل قانع کننده ای برای این علاقه نداشتم! اگه یکی ازم میپرسید از چیه این خوشت اومده نمیتونستم بگم قیافه اش خوبه؛ یا نمیتونستم بگم پولداره؛ چون هیچ کودوم ازینا دلیل منطقی ای برای شروع یه رابطه نیست

راجب رفتارش هم نمیتونستم نظری بدم... چون واقعا رابطمون در حدی نبود که من بخام شناخت درستی ازش پیدا کنم!

الان که بیشتر باهاش وقت میگذرونم هم همین طور.... نمیدونم جذب چیش شدم! هنوز ازش خوشم میاد اما یه سری هینت هایی هست که نمیزاره این علاقهه برام عاقلانه به نظر برسه...

باید بیشتر راجبش فکر کنم....

__________________________

چند ماه پیش یکی از دوستام تازه از دوست پسرش جدا شده بود و توی موقعیت یه آشنایی جدید قرار گرفته بود؛ از من کمک خاست و من بهش گفتم باهاش آشنا شو حالا اگه خوشت نیومد رابطه تو باهاش قطع کن و اگه اوکی بود ادامه بده! اونم آشنا شد و خوشش اومد و .... بعدش دیگه خبری نداشتم تا دیشب که بهم پی ام داد و گفت دارن از هم جدا میشن؛ گفت تو اولین کسی بودی که فهمیدی داریم باهم دوست میشیم، میخام اولین کسی هم باشی که میدونه داریم جدا میشیم ... دوست داشتم میتونستم برم پیشش و دلداریش بدم؛ کمکش کنم اگه ناراحته باهاش کنار بیاد... گفت به خاطر اینه که هردومون مغروریم و نمیتونیم غرورو بزاریم کنار ... 

کاش منم میتونستم مغرور باشم ... فکر کنم سهم من از غرورو دادن به اونا .. :))

سی و دوم.

یه چیزی میگم آویزه گوشتون کنید ... هیچ وقت کاری نکنید که کسی نسبت به خودش احساس بدی داشته باشن

دلشونو نزارید بشکنه بعد وقتی باهاشون میخندین

مراقب آدمای دوس داشتنی زندگیتون باشین

از دستشون بدین دیگه به دست آوردنشون سخته

سی و یکم.

چقدر بده که اینقدر خوبه....

سی ام. اینجاس

چند وقته که بهش اجازه دادم بیاد تو زندگیم، ولی فکر کنم اون منو توی فرند زونش (Friend Zone) قرار داده! خیلی دوسته باهام. 

یه وقتاییم بهش اجازه میدم بیاد خونه پیشم. البته خودش خوب میدونه که باید حد و مرز رو رعایت کنه :)

نشستیم روی دوتا صندلی لب پنجره باهم سیگار کشیدیم و داشتیم فیلم میدیدیم، یهو دیدم نشسته خوابش برده :) از خواب پرید وگفت وای چی شد من این قسمتو ندیدم... رفت پایین دراز کشید و یکم فیلمو زد عقب که ببینه قسمتایی که از دست داده رو 

و دوباره خوابش برد... پنجره رو بستم که باد سرد بهش نخوره و خیلی یواش پتو انداختم روش... چقد آروم خوابیده :)


جدیدا دارم فکر میکنم کاش من "خدا"ی زندگی خودم بودم، کاش رفتار و اخلاق و بودن و نبودن آدما توی زندگیم دست من بود

کاش من این من نبودم :(