فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

سامر پلن

واسه تابستون امسالم سه تا رزولوشن دارم

اول اینکه رژیم بگیرم و لاغر شم(زیاد تپل نیستمااا :)) )

دوم اینکه زبان فول شم و تا وسطای شهریور تافل بدم

سوم اینکه روی پروژه ام کار کنم و تا حدود خوبی پیش ببرمش


ببینم چقد میتونم پیش برم دیگه ^_____^

کجایی؟

ای خاننده ی نظر گزار وبلاگم که حالت خوب نبود

کجایی؟

بهتر شدی؟

ازت خبری نیست

بیا یه چیزی بگو

تعطیلش کنم؟

خیلی دلم نمیخاد اینجا رو تعطیلش کنم

خیلی چیزا نوشتم

خیلی حرفا زدم

خیلی کمکم کرد تا سبک بشم

ولی اینجا تا وقتی خوبه که هیچ آشنایی بهش سر نزنه

یه غلطی کردم یه توییت گذاشتم راجب اینکه فلان چیز توی وبلاگم نوشتم

حالا یکی از دوستام چپ میره راست میاد میگه آدرس وبلاگت چیه

اصصلن دلم نمیخاد هرگونه آدمی که منو میشناسه بیاد اینجا رو ببینه

اینجا رو مخصوص احساسات و حرفایی ساختم که نمیتونم توی دنیای واقعی بروز بدم :)

----------------------------------------------------------------------------------

حسودیم میشه به آدمایی که یکیو کنار خودشون دارن

همین الان دوتا خیلی خوشبختشون کنارم نشستن و من دارم بدجوری بهشون حسودی میکنم :(

سالگرد

امروز که هفتمه

فردا میشه هشتم

اولین سالگرد ازدواج دوس پسر سابقمه :) خوش به حال خودش و زنش!

خیلی دلم نمیخاد الان جای اون باشم ولی میدونم اگه جاش بودم خیلی احساس خوشبختی داشتم :)

دارن واسه سالگردشون میرن کربلا :) خیلی دلم نمیخاست جای اونا باشم ولی چقدر احساس خوشبختی داره ... چقدر حسودیم میشه که این احساس میتونست مال من باشه :(

پرتقال

پرتقال پرتقال که میگفتن همین بود؟؟

ولی خدایی انقد استرس داشتم اصن نفسم بالا نمیومد! دست و پامم یخ کرده بود و میلرزید :))

خیلی حیف شد نتونستیم ببریم ها :(