فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

مهرداد

یه سر رفتم وبلاگ یکی از خواننده های اینجا

راجب بیماری و بیمارستان و دکتر یه چیزایی نوشته بود یهو توی دلم خالی شد که نکنه طوریش باشه و مشکل جدی ای داشته باشه

یاد مهرداد افتادم... پاشدم رفتم توی تاریکی تراس سیگارمو روشن کردم... بهش فگر کردم

به اینکه اون چقدر با انگیزه بود ، چقدر زندگیشو دوس داشت

چقدر واسه آیندش برنامه داشت

عاشق یکی از دوستام شده بود و سهی میکرد خوب بمونه به خاطر رسیدن به اون و دوستم حتی روحشم خبر نداشت ازین موضوع

واسه درساش هزار تا برنامه داشت، دقیق و هدفمند و خیلی موفق بود واقعا

با وجود بیماریش بهترین رتبه رو توی ورودیامون داشت و الان یادمه که وقتی ازش پرسیدم تو که میتونستی بری شریف چرا نرفتی گفت نمیخاستم فشار زیاد روم باشه

با اخلاق ترین پسری بود که توی دو سال اخیر دیدم

اعتقاداتش به جا بود، مهربون بود، صبور بود

هروقت ناراحت میشدم تنها کسی بود که سعی میکرد دلداریم بده و آرومم کنه

آخرین باری که سر حال دیدمش حال روحیم خوب نبود و خیلی پیشش گریه کردم، شب توی تاریکی یه مسیر زیادی رو دور زد که منو برسونه ایستگاه اتوبوس بعد خودش بره سوار تاکسی شه

و دفه بعد که دیدمش بی حال و بی جون روی تخت بیمارستان بود ... و چند ساعت بعدش بهم خبر رسید که ....

انقد از من واسه مامانش تعریف کرده بود که وقتی مامانشو دیدم زد زیر گریه و شروع کرد از حرفای مهرداد تعریف کردن ...

اون بیچاره الان زیر کلی خاکه و منه احمق دارم راست راست راه میرم ...

دلم خیلی واسش تنگ شده

خیلی خیلی :(


کاش آدما هیچ وقت مریض نمیشدن :(

درس

چیع این درس خوندن بابا خسته شدم

از وقتی چش وا کردم همش دارم درس میخونم :(

فک میکنم فردا آخرین امتحان دوران تحصیلیمو خواهم داشت و اصلا دیگه انگیزه ای واسه اینکه بخونمش ندارم!

تا ببینیم خدا چی پیش میاره واسمون دیگه :( همش میترسم برم دکترا هم بخونم باز مجبور شم امتحان بدم! پیر شدم بابا

دلار هم که هرروز گرون تر از دیروز

دیگه ازین خراب شده هم نمیتونیم خارج شیم!

موفقیت نسبی؟

ببین چیکار کرده و چقد پشیمونه از عصر تا الان یه ریز داره منت میکشه و خودشو لوس میکنه و منو بغل میکنه و بوس و فلان


خیلیییی سفت گرفتم خودمو اصلا بهش پا ندادم فعلا

واقعااااا از چشمم افتاده ^_____^

اینکردیبل!

هر روز که میگذره با ابعاد جدیدی از آقای آلفرد آشنا میشم!

من که هرروز ازش میپرسیدم کی تافل بدیم هیچی نمیگفت! حالا امروز میگه من "حدود دو هفته پیش!" تافل ثبت نام کردم با خانوم "ن" که یکی از هم کلاسیامونه!!!

چرا اینکارو کرده؟ نمیدونم!

چرا به من نگفته؟ نمیدونم!

ولی به خودم قول دادم از 5ام که امتحانمونو دادیم و تموم شد دیگه هییییچ کاری باهاش نداشته باشم

آدمی که من اییین همه باهاش دوستم باید اینجوری باهام رقابت کنه؟!

رقابت کثیف؟!

نمیخام باهاش رقابت کنم ولی یه جوری زندگیمو جمع و جور میکنم که کف کنه!

امروزم تا اینجا خوب در مقابلش مقاومت کردم

دیگه دلم نمیخاد بغلم کنه دلم نمیخاد بهم دست بزنه دلم نمیخاد حتی نزدیکم باشه!

میخام محدوده آرامش خودمو خوب باز سازی کنم ^____^

عشق

چیه این عشق بابا

آدمو قشنگ نابود میکنه، از یه جایی به بعد اسمش حماقت میشه

که هرروز دلت واسش تنگه

هرروز میخای ببینیش 

هرروز میخای صداشو بشنوی

لمسش کنی


ولی چقد دلم واسه این حماقتا تنگ شده

چقد دلم میخاست دوباره 18 سالم بشه با ذوق و شوق عاشق باشم و زندگی کنم با عشقم

آدم وقتی سنش کمه راحت تر و بی شیله پیله تر احساساتشو بروز میده

بزرگ تر که میشی باید بشینی فکر کنی برنامه بچینی ببینی اصن کارت  درسته یا نه

ببینی درست چیه غلط چیه صلاح چیه

دیگه نباید رو بازی کنی باید کلی برنامه و نقشه بچینی باید یه نقاب بزنی صورتت

از یه جایی به بعد هم میگی احساس چیه اصن و همونجاس که منطق میاد روی کار و دیگه سعی میکنی همه چیو با عقلت بسنجی


عقل که خیلی بده

مثلا دلت میخاد پیتزا بخوری عقلت میگه نخور چاق میشی

دلت میخاد بهش بگی دوستت دارم عقلت میگه نگو پررو میشه

دلت میخاد وسط خیابون بستنی لیس بزنی عقلت میگه نکن زشته


اوج زندگی آدم همونجاس که اول جوونیشه و بدون هیچ ترس و فکری هرچیزی که میخاد رو تجربه میکنه

میخنده گریه میکنه میترسه خوشحال میشه ناراحت میشه

همه احساساتشو در لحظه بروز میده

نه که بندازه گوشه انباری درشم تخته کنه

تورو خدا اگه جوونین از زندگیتون لذت ببرین

اگه ناراحتین بدونین 5 6 سال دیگه اصن یادتون نمیاد همچین روزیو

اگه شکست عشقی خوردین نگین این آخر دنیاس مطمعن باشین صد نفر دیگه هستن که میتونن بیان توی زندگیتون و به شما حس های خیلییی بهتری بدن

شعار نمیدم واقعا

خوش باشین برین بیرون بگردین دوست پیدا کنین

دوستایی که توی این سن پیدا میکنید موندگار ترین چیزا براتون هستن

آدم سنش که بره بالا دوست پیدا کردن واسش خیلی سخت میشه و خیلی هم کم پیش میاد که بتونین با کسی جفت شین

حتی توی سن 25 سالگی!


خلاصه که متنم خیلی ربطی به عشق نداشت ولی از من به شما نصیحت زندگی کنید تا وقتی دیر نشده!


_____________________________

تازه فهمیدم وبلاگم خواننده ی خاموش داره :)) خیلی ذوق زده ام!

و وظیفه خودم میدونم از همه عذر خواهی کنم اگه چیز بدی مینویسم یا قلمم خوب نیس یا کلن بد مینویسم!

مرسی که میخونین مرسی که هستین ^______^