فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

مهرداد2

داشتم بهش غر میزدم که ناراحتم از بس با دوس دختراتی... از بس فلانی از بس به من بی توجهی  ...

یهو وسط حرفش گفت امروز رفتم سر خاک مهرداد، سنگش خیلیی خاک گرفته بود
انگار 20 ساله که رفته...

بغض یه جوری گلومو چنگ زده که نمیتونم نفس بکشم... میترسم از روزایی که قراره بیان، که چند نفرو قراره ازم بگیرن، ... چقدر قراره برام سخت باشن...


گفت ناراحتیاتو نگه دار واسه چیزای بزرگ تر نه چیزای لو لول مث دوس دخترای من....

بنویسم

باید بنویسم تا ازش فرار کنم

چرا پاشده اومده دانشگاه؟

چرا واقعا؟؟

همین الانم که من هستم باید میومد؟

دیگه اصصصلا نمیتونم تمرکز کنم روی درسم :(

یه ساعت دیگه هم باید اینجا بشینم از بس گرمه اصن نمیشه پاشد رفت که!

حالا هم رفته آقا لاس میزنه با این دختره که توی آزمایشگاهه!

احساس میکنم خیلی زیدای تابستونی زیر زبونش مزه کردن!

کاش کاش کاش کاش کاش کاش کاش کاش اوضا اینجوری نبود

کاش کاش کاش کاش کاش کاش همه چی یه جور دیگه بود


اینستا و توییترمو پاک کردم فقط میتونم بیام اینجا غر بزنمممم

بازگشت

توی یه ماشینه که از کنار بی آر تی رد شد یه خانواده ی سه نفره ی خوشبخت رو دیدم

مامان و بابا و دختر کوچولوشون که یه بادکنک سبز داشت

یاد بچگیای خودم افتادم

یه رنوی نارنجی داشتیم وقتی بچه بودم ، یه روز که رفته بودیم پارک بابام برام یه بادکنک سبز ازین خیاریا که درازن خرید

سوار ماشین که شدیم برگردیم بادکنکم گیر کرد به در ماشین و ترکید

اون موقع خیلی ناراحت نشدم اما چیزی نگفتم و با وجود سن کم ام گریه هم نکردم

از بچگی انگار یاد گرفتم از چیزایی که دوسشون دارم بگذرم

سال دوم ابتدایی که معدلم 20 شد مامانم اینا واسم یه دونه ازین یخچال کوچیک اسباب بازیا خریدن

عااااشقش بودم

قبل اینکه دست بزنم بهش مامانم اومد گفت فردا میخاییم بریم دیدن فلانی ، گناه داره بابا نداره منم الان نمیرسم برم واسش چیزی بخرم

تو یخچالتو باز نکن کادو بده به اون وقتی برگشتیم میرم واست یکی میخرم

منم خیلی منطقی قبول کردم البته 

همون طور که گفتم از بچگی عادت دارم چیزایی که دوس دارم رو رها کنم

ولی اونم هیچ وقت واسم نخریدش دوباره

الان ولی حتی واسه نگه داشتن چیزایی که دوس ندارم هم دست و پا میزنم چه برسه به چیزایی که دوسشون دارم...

مسیر

چراغ قرمز:

دارم بیرونو نگاه میکنم ولی در حقیقت نگاه نمیکنم

خیره شدم فقط

شادمهر داره میخونه باید که ازینجا برم فرصت موندن ندارم داغ ترانه رو لبام شوق رسیدن تو تنم ...

توی سرم غوغاس

سعی میکنم تمرکز نکنم روی فکرای توی سرم

سعی میکنم با دقت بیشتری به خونه ها و خیابونا نگاه کنم

یاد اون روز میافتم که توی پلی لیست مهدی همین آهنگا پشت سر هم پلی میشد ...

ایستگاه ولنجک:

بی ار تی هنوز خلوته

هنوز فرصت دارم خودمو جمع و جور کنم

به کارایی که امروز باید انجام بدم فکر میکنم

حساب سر انگشتی کردم اگه 9 برسم و 6 یا 7 برگردم حدود 10 ساعت وقت دارم که شاید 8 ساعتشو بتونم مفید بخونم

چقدشو زبان بخونم؟ چقدشو روی پروژه ام کار کنم؟ توی همین فکرام که ایستگاه نمایشگاهو رو میکنه ...

شادمهر هنوز داره میخونه ... باورم کن که فقط باور تو میتونه قفل قفس رو بشکنه ...

دلم واسه الفرد تنگ شده ولی شاید اگه امروز بیاد نزاره درست حسابی درس بخونم

ولی خب بیاد هم دلتنگیم رفع میشه

دلتنگی چی چیه

خیلی وقته ندیدمش باید تمام شده باشه!


ایستگاه آتی ساز:

امروز روز اول هفته اس و میتونه روز خوبی واسه شروع هرررچیزی باشه

درس 

زندگی

عشق

برج میلاد با ساختمونای کنارش ازینجایی که دارم میبینمشون خیلی خارجکی به نظر میان! همه بلند و قد کشیده

یادمه یه روز صب که داشتیم میرفتیم دانشگا آلفرد اینو بهم گفت و من با وجود اینکه این همه ازونجا رد میشم تاحالا متوجه همچین چیزی نشده بودم! 

وجود یه آدم توی زندگی چقد میتونه دید آدمو نسبت به همه چی عوض کنه


پل مدیریت:

اینجا آدمای زیادی پیاده میشن، آدمای زیادی هم سوار میشن! کجا میرن با اییین همه عجله آخه

آدمای توی این ایستگاه قیافشون یه جوریه که انگار مهمترین کارای دنیا رو دارن!

محو ماشینای توی اتوبان دارم

سعی میکنم از قیافه ی راننده هاشون یه چیزاییو حدس بزنم...


ایستگاه ملاصدرا:

بهش میگن قضاوت شتاب زده! یه بازیه که من و آرزو باهم شروعش کردیم

آدمای رو میبنیی و سعی میکنی یه چیزاییو راجبشون حدس بزنی بدون اینکه هیچ شناختی نسبت بهشون داشته باشی

پیرا... جوونا ... دوتاییا ... هرچند اکثر ماشینا تک سر نشینن

ولی خب پیدا میشن اونایی که خانواده باشن یا حداقل دو نفره باشن

توی این همه رفت و آمد و شولوغی دوبار شده ببینم شوهراییو که موقع رانندگی داد میزدن سر خانومشونو و دعوا میکردن و خانومه هم مشغول گریه ...

از دیشب که فرهاد آییش توی خندوانه گفت موتور سوار میشه همیش دارم سعی میکنم تصورش کنم


پل نصر:

وقتشه پیاده شم

چقدر میتونه روز خوبی باشه امروز واسه شروع

شروع هر چیزی...

آشفته

خیلی آشفته ام

دلم میخاد با یکی حرف بزنم

تا امروز صبح تقریبا مطمعن بودم که میخام اپلای کنم و تاریخ تافل ام رو مشخص کرده بودم و همه چی رو میخاستم طبق برنامه پیش ببرم

امروز صبح یه ویدیویی دیدم از دیار غربت و خانواده های بچه هایی که اینجا نموندن

که هنوز یادم میاد گریه ام میگیره... واقعا سخته! آدم به چه قیمتی میخاد جمع کنه خونه زندگیشو ازینجا بره؟ به قیمت ندیدن بزرگ شدن خواهر برادرش؟ به قیمت سفید شدن موهای پدر و مادرش؟ .... کاش انقد دل نازک نبودم که این همه روی احساساتم تاثیر بزاره این قضیه

کاش میتونستم چشمامو ببندم و راحت برم

الانم میدونم که باید برم، اینجا نه کسی برام مونده نه جایی، نه کاری، نه امیدی

مجبورم به رفتن

مجبورم ... مجبورم به شروع یه فصل جدید از زندگیم 

کاش عاشق دلخسته ای داشتم که پیشم بود و الان سرمو میزاشتم روی پاش و های های گریه میکردم... بعدم بهم میگفت به خاطر من بمون... و تمام آشفتگی هامو پایان میداد

خیلی آشفته ام...