فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

بالا پایین

تازه فهمیدم که تا الان. بجای کیبورد فارسی داشتم با کیبورد افغانی تایپ میکرده ام! حالا که درست شده جای حروف عوض شده و اصلا احساس راحتی نمیکنم برای فارسی تایپ کردن!

دیشب دوس پسر هم خونه ایم اینجا بود. خواهرش بهم پیام داد و گفت که برو پیشش مراقبش باش! پرسیدم چی شده گفت برادرمون فوت کرده!

بدو بدو و نگران رفتم صداش کردم دیدم داره میخنده و خوبه! یواشکی به دوس پسرش گفتم که فلان شده و مراقبش باش. اونم گفت اوکی ولی اگه نمیدونه ما بهش نگیم و بخابه راحت امشب فردا بهش بگیم. منم گفتم اوکی.

الان ۱۲ ساعت گذشته و این دختر همچنان خم به ابرو نیاورده جلوی من و دوس پسرش

خدا بهش صبر بده

من باید چیزی به روش بیارم؟

هنوز نمیدونه که میدونم خودشم چیزی بهم نگفته

پیشرفت

۱۳ اردیبهشت اومدم و گفتم میخام رژیم بگیرم و الکل نخورم و فلان ....

امروز ۱۶ امه که البته هنوز زیاد شروع نشده

۳ روز طول کشید تا یک کیلو وزنم کم بشه. یک هفته ی گذشته به طور میانگین روزی ۲۲ دقیقه دویده ام

دو ست ۲۰ تایی دراز نشست رفتم

الکل نخوردم از پنج شنبه

و برنامه غذاییمو حسابی کنترل کرده ام

چایی سبزُ  زنجفیل و یه سری دمنوش ها رو هم هرروز میخورم


خیلی احساس سبکی و خوبی دارم. زندگیم رو تقریبا با برنامه پیش میبرم. 

هم درسمو میخونم. هم کلاس زیانمو میرم. هم فیلم میبینم. شبا به موقع میخابم.

اصن زندگی صد درجه زیبا تر شده :)) حالا زیادم اغراق نمیکنم البته. یه وقتایی دلم واسش تنگ میشه. یه وقتایی پریشون میشم گوشیمو هی آنلاک میکنم ببینم پیامی ازش اومده یا نه. ولی خب در کل کیفیت زندگیم بهتر شده دیگه.

شما ها حالتون چطوره؟

معضل جدید؟!

هم خونه ایم رو با یکی از دوستای پسری که اینجا داشتم آشنا کردم. حالا پسره هرروز میاد خونه ما و دایما میخان باهم باشن.

نه که حسودیم بشه ها! ولی خب دیگه!

نمیخام بد بشه رابطشون ولی کاشکی منم اینقد راحت میتونستم یه نفرو ادد کنم توی فیس بوک و خودش شروع کنه پیام دادن و ....

اومدم توی اتاق نشستم و هندزفری گذاشتم توی گوشم و دارم سریال میبینم. 

This is us. واقعا خانواده ی خوشبختی رو داره نشون میده که همه بدبختی های دنیا رو داره سرشون میاره. بعد داره میگه که ببینین اینا چقد خوب از پس مشکلاتشون برمیان! واقعنم برام سواله مگه میشه یه خانواده اینقد خوب باشن؟ دیدین سریالو؟ میتونین یکی دو قسمتشو ببینین شاید خوشتون اومد!

سریال خیلی آرومیه اصلن استرس بهم وارد نمیکنه. فقط سعی میکنم ببیم و حداقل یه چیزایی از زندگی اجتماعیشون یاد بگیرم. 

اینکه چطور خانواده ی یه نفر باید با اعتیادش برخورد کنن مثلا.

یه شخصیت خیلی تپل هم داره که از اول داستان باهاش همذات پنداری میکردم :دی

این از اولشم تو فکر رژیم و لاغر شدن و کاهش وزن و کلاس و عمل و .... این جور چیزا بود. بعد سر این جلسه های دورهمی که میرفت با یه پسر تپل آشنا شد و الان در شرف ازدواجن و انگار که دیگه به لاغریشم جدی فکر نمیکنه. منم هروقت با یکی دوست میشم همه چیو میزارم کنار :))

--------------------

چونکه دوباره دو روز پیش با آقای آلفرد کات کردم و ایندفه دیگه بطور جدی جدی هست همه چی- دارم خیلی اذیت میشم.

ولی میدونم چطوری باهاش کنار بیام.

میخام برم سراغ چیزای سخت. میخام روی دوتا چیز خیلی تمرکز کنم.

۱. ظاهرم - مخصوصا کاهش وزن

۲. اخلاقم - هنوز نمیدونم روی این چجوری باید کار کنم چون از نظر خودم ایراد کلیدی ای نداره


ولی خب همین که مراقب خودم باشم و خودمو کنترل کنم چون خیلی سخته واسم بهتره. یکی دو روز سیگار نکشیدم ولی طاقت نیاوردم و رفتم سیگار خریدم و دوباره شروع کردم. ولی به خودم قول دادم یک هفته نوشیدنی الکل دار مصرف نکنم. تا پنج شنبه هفته آینده میشه این یک هفته.

و اینکه توی این یک هفته دارم سعی میکنم دو کیلو از وزنم رو کم کنم. که برای اینکار شروع کردم هرروز میرم میدونم. دیروز ۱۶ دقیقه. امروز ۳۴ دقیقه!!! فک کنم گوشیم اشتباه حساب کرده چون واقعا بعیده من ۳۴ دقیقه دویده باشم.

چایی سبز و دارچین و زنجبیل هم دم میکنم و میخورم. که خب فکر میکنم بهم کمک کنه.

ولی مشکل اصلی اینجاست که هیچ وقت نمیتونم غذامو کنترل کنم. ناهار نسبتا زیاد میخورم. میان وعده فقط چایی میخورم. شام... امان از شام! سری پیش که رفته بودیم والمارت با همخونه ایم یک عالمه پیتزا که آف خورده بود خریدیم و هررررشب داریم پیزا میخوریم! و خب چونکه عاشق پیتزا عم هیچ شکایتی ندارم. ولی فکر کنم برای کاهش وزنم باید سخت تر تلاش کنم. حداقل وعده های غذاییمو با تمرکز بیشتری بخورم (دقیقا منظورم اینه که کمتر بخورم). بنظرتون چیکار کنم اشتهام کم بشه؟ راه حلی دارین؟

قرصای چربی سوز بخرم؟ ایران که بودم یک ماه از یه عطاری ای قرص چربی سوز گرفتم و اشتهام رو صفر مطلق کرده بود. فلذا ۸ کیلو توی همون یک ماه کم کردم. ولی خب الان همه اش برگشته. کاشکی یه راه حل تمیز و قشنگ بهم میگفتین :))

بحران 27

ذهنم داره با تقویم میلادی سینک میشه. هروقت میخام ببینم ایران امروز چندمه میرم سایت تایم دات آی آر.

الان رفتم دیدم 21 روز دیگه تولدمه!

اون موقع که ایران بودم وقتی عید بود و تعطیل بودم و میرفتم پیش خانواده واسم کادوی تولد میگرفتن. مخصوصا خواهرم. پارسال واسم یه جفت گوشواره ی خیلی خوشکل گرفت و چنتا انگشتر ازین کوچیکا که همشو باهم میشه گذاشت.

پارسال اولین سالی بود که روز تولدم بلیط نخریدم و نرفتم پیش خانواده. همیشه یه تولد معمولی داشتم و یه کیک شکلاتی و کادو و بادکنک و من و مامان و بابا و خواهر و برادرم. پارسال ولی نرفتم! موندم پیش آقای آلفرد. ماه رمضون بود. خوب یادمه که چقد ذوق و شوق داشتم واسه تولدم. گفت واست کیک میگیرم. ولی روز تولدم کلن فراموش کرد... بعدشم شاکی شد که چرا یادم ننداختی میخاستم واست کیک بگیرم. با تاخیر یک هفته ای واسم یه کیک قرمز گرفت که وسطش خامه ی سفید داشت!

من که عاشق کیک شکلاتی بودم! حالا یه کیک قرمز داشتم که حتی خامه اش هم شکلاتی نبود!

امسال حتی ایران نیستم که بتونم برم پیش خانواده ام. به هیچ کودوم از دوستای اینجا هم تاریخ تولدمو نگفتم. از فیس بوک، توییتر، لینکدین، اینستا و هرجایی میشد فهمید تولدم کیه هم حذف کردم تاریخ رو. امسال میخام فقط اونایی که واقعا یادشونه تولدمه رو پیدا کنم. البته یکمم ناراحتم. سنم داره زیادتر از اون چیزی که همیشه بهش فکر میکردم میشه و همچنان چیزایی که دوست دارم رو ندارم! همچنان از زندگیم راضی نیستم!

27 تمام میشه! خیلی ترسناکه ها! قبلن فقط فکر میکردم بحران 30 سالگی داریم. الان هرسال میبینم به تولدم که نزدیک میشم ترس برم میداره که حواست باشه ها و وارد بحران میشم! اون موقع ها که خوابگاه بودم هرسال سعی میکردم روز تولدمو بپیچونم و خابگاه نباشم. میرفتم پیاده روی های طولانی مدت. که بچه ها رو نبینم. که واسم تولد نگیرن. که تولدم نشه. که یه سال بزرگ نشم.

امسال که روتین خانوادگی هرسال رو ندارم. تولد هم نخواهم گرفت احتمالا. کادو هم نخواهم داشت.

من عاشق کادو گرفتنم، ولی از الان باید خودمو واسه یه روز سخت آماده کنم.

یکی دو روزه هروقت با مامانم حرف میزنم رقیق میشم، بغض میکنم. واسه من سخته، واسه اونا سخت تر احتمالا.

----

یه مقاله توی یه ژورنال خیلی خفن سابمیت کرده بودم که ریجکت شد. حالا دارم سعی میکنم با ویرایش اون مقاله خودمو سرگرم کنم نفهمم دور و برم چی میگذره.

----

شما با تولدتون چجوری برخورد میکنین؟ دوسش دارین؟ شما هم از بزرگ شدن فرار میکنید؟

خلاصه ی اخبار من

سر همه اتفاقای یهویی که توی زندگیم میافته به خودم قول میدم که بیام اینجا و ثبتشون کنم. ولی هیچ وقت فرصتش پیدا نمیشه.

همه چی یهویی آدمو درگیر خودش میکنه و فراموش میکنم که اینجایی هست!

ذهنم این روزا خیلی درگیر چنتا مساله اس.


اول اینکه چرا آدم هیچ وقت قانع نمیشه به چیزی که داره! پارسال این موقع تنها چیزی که از زندکیم میخاستم پذیرش گرفتن و ویزا و خارج شدن از ایران بود. حالا که همه اش رو دارم چیزای بیشتر میخام. فکر میکردم آدم بالاخره یه جایی باید به سکون برسه. از یه جایی به بعد بگه این دیگه زندگی منه و من انقدر خوشبخت و خوشحال هستم که دیگه هیچی بیشتر از این نمیخام. ولی هرچی پیش تر میرم از اون حالت پایدارم بیشتر فاصله میگیرم و همیشه هم چیزای بیشتری هست که میخام.  شاید واقعا ما زنده به آنیم که آرام نگیریم!


دوم اینکه: داستانم با آقای آلفرد تقریبا تموم شده اس. اومدم اینجا که پیشش باشم. که بتونیم باهم باشیم و روزای بهتری رو باهم داشته باشیم. فکر میکردم بیام اینجا همه چی رو باهم میسازیم و .... . ولی طبق گفته ی خودش میخاد چیزای جدید رو امتحان کنه. یه مدت خیلی زیادی ازش دوری کردم. حدود ۴۰ روز باهاش حرف نزدم. نه کخ قهر کرده باشما. فقط نمیخاستم توی زندگیم باشه! حالمو بهم میزنه بعضی از رفتاراش. به من میگه الان درگیر داوری یه رقابت بین المللی بین دختراس! و رقابت خیلی تنکاتنگیه! منم فقط ترجیح میدم وارد این بازیای کثیفش نشم. بهش پیام نمیدم. دلم میسوزه واسه همه خاطره های خوبی که باهاش ساختم و دلم میخاد بازم بسازم. ولی مطمعنم که خاطره های بهتر با آدمهای بهتر ساخته خواهد شد! چند وقته با یکی که ۶ سال پیش ازش خوشم میومد ولی چیزی بینمون نبود هیچ وقت صحبت میکنم. بعضی وقتا حالمو بهتر میکنه. ازون آدماییه که نمیزاره آب توی دل آدم تکون بخوره. ولی متاسفانه ایرانه و اینجا نیست. تشویقم میکنه کارامو انجام بدم. باهم به صورت آنلاین کلاس فرانسه میریم. داره از یه دانشگاهی توی استرالیا پذیرش میگیره. اگه بره اونجا که واقعا همه چی تمومه. من یخورده قلقلکش دادم که بیاد اینجا ولی نیروی خاصی اعمال نکردم که اگه اومد و ازینجا خوشش نیومد چیزی سر من خراب نشه :))

امروزم با یه دوست قدیمیم تماس تصویری داشتم. احساس کردم خیلی فاصله افتاده بینمون. یهویی دوتامون ساکت میشدیم و هیچ حرفی واسه گفتن نداشتیم. ولی واقعا تحسینش میکنم. همیشه راه خودش رو میره و به دنیای اطرافش کاری نداره. فکر نمیکنه حالا که همه دوستام رفتن بزار منم برم. ولی کاشکی اونم میومد اینجا :( کاشکی دلش میخاست بیاد. نیاز دارم یه لاو لایف درست حسابی داشته باشم. تنهایی بعضی وقتا آدمو کلافه میکنه.


سومیش به این صورته که استاد ارشدم که ایرانه هنوز بهم زنگ میزنه و ازم میخاد کار کنم! دیتا بهم میده که آنالیز کنم. مقاله ای که واسه یه مجله خفن فرستاده بودم ریجکت شده. ایمیل بلند و بالا نوشته که بشین اینو اصلاح کن. درسای اینجا رو هم اصلا نمیفهمم. رشته ام هزار درجه عوض شده خب! واسه استاد اینجام هم کلی باید کار کنم. الانم نزدیک آخر ترمیم و کلی کلاس میریم. این کلاسا هم هوم ورک و پروژه هاشون جمع شده روی هم. انگار به یه نیروی محرکه نیاز دارم که راهم بندازه. نمیتونم از پس کارام بر بیام. همیشه دلم میخاد فیلم و سریال ببینم. ولی امروز به خودم قول دادم که سعی کنم و بشیم حداقل یکمی از کارای ریوایز مقالمو انجام بدم. آخر هفته ام رو میخام اختصاص بدم به کارای استاد ارشدم. اگه بشینم پاش البته اینه برنامه ی فعلیم.