فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

هوم سیک

احساس میکنم از پسش بر نمیام. بعد از گذشت دو ماه کاملا احساس ضعف و ناتوانی میکنم. نمیتونم واقعا تنهایی نمیتونم ادامه بدم.

دیشب داشتم فکر میکردم بهتره جمع کنم و برگردم ایران. ینی تصمیم داشتم امروز صبح واقعا برگردم. ولی یکم که بیشتر فکر کردم دیدم خانواده ام با یه امیدی منو فرستادن اینجا. توقع دارن به جاهای خوب برسم. نه که دست از پا دراز تر برگردم و تازه با یه کوه ناراحتی برم پیششون!


احساس میکنم اینجا هیچ وقت واسم خونه نمیشه. دیشب ماه رو توی آسمون دیدم. فکر کنم از آخرین بارایی که توی ایران میرفتم توی تراس اتاق و ماه رو نگاه میکردم اینجا ماه رو ندیده بودم! دلم لک زد واسه تراس. واسه سیگار. واسه دو نفره نشستن و حرف زدن.


شبا همش خوابای آشفته میبینم. همش دارم فرار میکنم. توی موقعیت های مختلف و سناریوهای مختلف فقط دارم فرار میکنم. دیشب عجیب ترینشونو دیدم. 

خاب دیدم داشتم میرفتم پارک لاله پیش دوستام و رسیدم به جایی که باهاشون قرار داشتم. بعد دیدمشون و رفتم نزدیک و یهو دیدم اینا دوستای من نیستن و فقط شبیه دوستای منن. اونا هم گفتن نه باید پیش ما بمونی و حق نداری بری. با ترس شروع کردم به فرار. رفتم توی یه ساختمون ازین اتاق به اون اتاق و ازین طبقه به اون طبقه. فقط داشتم فرار میکردم که بهم نرسن و نتونن منو بگیرن. عجیب بود خب....


شاید بهتره برم پیش یه مشاور. ولی انقد هزینه اش بالاس که نه الان نه هیچ وقت دیگه نمیتونم از پسش بر بیام.

استرس از یه جایی توی دلم شروع کرده داره هی گنده تر میشه. همیشه پتانسیل گریه دارم. از جمع صد برابر گذشته فرار میکنم و دیگه با هیشکی دلم نمیخاد حرف بزنم.

کاشکی اوضاع یکم بهتر بشه.

کاشکی بتونم سرپا بشم.

کاشکی بتونم زندگیمو خوب بسازم.

چه خبر؟

سلام

خوبین؟!

چه خبر؟َ

شما این دفه بیایین برام بنویسین ببینم چه خبره و چیکارا میکنین. حال دلتون چطوره؟ دوس دارین راجب چی براتون بنویسم؟


----------------------


حتمن یادتونه از یکی گفته بودم که دوسش دارم و فکر میکردم ازم خوشش میاد

الان که اومدم خارج اونم اینجاست! 

ولی هیچی از رابطه ای که حداقل من دوسش داشتم باقی نمونده

دلم واسه روزای خوبم تنگ شده بابا

الان شده سه سال که میشناسمش

سه سال که توی دلم جا داره

ولی سه سال دیگه قد یه روز هم نمی ارزه واسم

وقتی نمیخاد منو ببینه


همش دلم میخاد بگم کاشکی یه روز اونم دردی رو که من الان دارم میچشم بفهمه

بعد میگم دختر تو چرا انقد سنگ دلی، بزار حداقل اون خوش باشه

بعد میبینم انصاف نیست من تنهایی سختی بکشم

بعضی وقتا ایده آل ترین حالت رو این حالت میبینم که باهم باشیم. که شونه به شونه هم بریم جلو

ولی اون نمیخاد ....

وقتی میبینم نمیخاد میترسم از ادامه ی مسیرم

از روزاییی که قراره بیاد و منی که انگار هیچ کنترلی روی زندگیم ندارم

کاشکی زودتر بخودش بیاد

کاشکی اونم حس منو میداشت

کاشکی تا دیر نشده برگرده توی زندگیم.

کاشکی حرفامو میشنید...

دلم داره میگه برگرد برگرد برگرد برگرد ......

ولی تنم خوب میدونه که تنها شده

تنها شده

تنها

هفته اول

بعد از همه اتفاقایی که افتاده اصلن انسجام فکری ندارم.

متاسفانه دوباره سیگار میکشم

متاسفانه همون چنتا دوستی که داشتم رو هم از دست دادم

متاسفانه اینجا اصلا شرایط زندگیم ایده آل نیست فعلا


نمیتونم بطور قطع بگم اینجا فلانه و فلان

تازه اومدم و هوا هم خیلی سرد بوده و اصلن فرصت گشت و گذار نداشتم


فقط چنتا بحران روحی خیلییی بزرگ یهویی بهم هجوم آوردن و الان منم و من که باید همشو مدیریت کنم.

ارتباطم تقریبا با همه قطع شده. دخترای ایرانی که دیگه از همه بدترن واقعا اینجا. پسرای ایرانی هم همچین وضع بهتری ندارن البته.


کاشکی یه راهی برای ورود به یه جامعه ی جدید پیدا میکردم.

اخبار ایرانو میخونم و میشنوم و میترسم از ایرانی بودن خودم!

دیشب با یه پسره که از مونترال اومده بود صحبت میکردم و وقتی فهمید ایرانی ام خیلی یجوری شد! گفت توورو خدا به کشورتون بگین حمله نکنه به اینجا و فلان!

نمیدونم چ فکری راجب ایرانیا میکنن اینا. کلی واسش توضیح دادم که مردم ایران خیلی خوبن و فلان ... ولی خب فکر نکنم باور کرده باشه.

کاشکی یه روزی بیدار شم و ببینم این بدبختیا تموم شده دیگه.


قبلن فکر میکردم ناراحتی هام بخاطر ایران بودنه و اگه برم حالم بهتر میشه. ولی الان فهمیدم که خیر! و هیچی با ترک ایران بهتر که نشده هیچ! بلکه همزبونام رو هم از دست دادم و بدتر هم شده همه چی!


خیلی روزای خوبی رو نمیگذرونم در کل! پستام احتمالا شبیه پستای ی آدم افسرده ب نظر میرسه!


به امید روزی که با شادی و خوشحالی واسستون بنویسم ازینجا و قشنگیاش

شروع

تغییر همیشه واسه آدما سخته. ولی من واسه این تغییر بزرگ خیلی هیجان داشتم. میخاستم کانادا رو فتح کنم مثلا! الان اینجا هیچیش شبیه کانادا نیست. هیچ شلوغی ای توی خیابونا نمیبینم. همه چی خلوت و آروم و ساکته.

روزی که اومدم (جمعه 3 ژانویه) هوا نسبتا خوب بود. برف زیاد کنار خیابونا نشسته بود ولی سرد نبود. دیشب (شنبه 4 ژانویه) یه کار خیلی خیلی اشتباه کردم که فعلا ترجیح میدم راجع بهش حرف نزنم (و فقط واسه ثبتش اینجا اینو نوشتم). و بعدش که رفتم توی خیابون برف میبارید. دونه های برف واقعا کریستالی بود و میتونم بگم هیچی به اون قشنگی ندیده بودم! ولی اگه چیز زیبایی اینجاها هست تاحالا نتونشته جلوی من رو بگیره که گریه نکنم. هرروز و هر لحظه دلم برای مامانم اینا تنگه. دلم برای خونه ی بزرگ و راحتم تنگه. ساختن یه زندگی از صفر واقعا سخته و اصلا فکر نمیکردم از نظر روانی انقدر بهم فشار بیاد.


دیروز با یکی از بچه ها رفتم چندتا مغازه ی معروف اینجا رو یاد گرفتم و تا دلتون بخاد آشقال خریدم!

کم کم دارم به دست شویی رفتن بدون آب هم عادت میکنم. 

ساختمون اینجا یه معماری عجیبی داره و هردفعه که میام توش یا میخام خارج شم کلی گم و گور میشم تا بفهمم از کجا باید برم بیرون. ولی خب امیدوارم کم کم یاد بگیرم.

از روزی که اومدم با همه فارسی صحبت کردم تقریبا :)) حتی غیر ایرانی ها

خیلی احساس ضعف میکنم توی زبان. 


کاشکی یکی امروز دعوتم کنه بیرون یا ناهار یا حالا هرچی. این تنهاییه خیلی واسم اذیت کننده اس. احساس میکنم بالاخره توی تنهایی خودم میمیرم و ... میمیرم.

توی ایران نتونستم واسه خودم یه همدم درست حسابی پیدا کنم وای به حال اینجا که زبونشونم نمیفهمم.

فصل ششم

سلام


توی این مدت زیادی که نبودم اتفاقای زیادی واسم افتاد

مهمترینشون این بود که بالاخره تلاشای این دو ساله نتیجه داده و پذیرشمو گرفتم و ویزا اومد و دارم کم کم میرم... در حقیقت اصلنم کم کم نیست! 13 ژانویه باید اونجا باشم.

دلم نمیخاد برم. هنوز نرفته خیلی احساس غربت میکنم. دلم میخاد یه عالمه گریه کنه ولی بُعد منطقیم نمیزاره و میدونم اگه الان بشکنم خانواده رو خیلی ناراحت میکنم. 

دلم تنگ میشه خب...

نمیدونم اونجا چی در انتظارمه و چه اتفاقایی قراره بیافته ولی میخام سعی کنم بیشتر بنویسم. میخام فرار کنم از تنهاییه اجتناب ناپذیر اونجا...


 دراز کشیدم  و لب تابو تکیه دادم به پاهام. دارم فایلای اضافه رو پاک میکنم. نامجو هم میخونه:

دست به هرجای جهان که کشیدیم سر بود و بالارفتن مشکل...


آخ که چقدر فکر میکردم موقع رفتن خوشحال باشم و چقدر نیستم!

چیزی هست توی دنیا که آدمی زاد رو راضی نگه داره؟؟