فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

نمیدونم!

توی نمیدونم ترین حالت ممکن ام :)

نیاز دارم با یکی حرف بزنم. شاید باید برم پیش روانشناس ولی مگه با این هزینه های سنگین من از پسش بر میام؟

کاشکی یه دوست داشتم. تنها چیزی که همیشه حسرتشو میخورم نداشتن دوست و تنها بودنه

یه جوری دارم گریه میکنم که شاید خدا هم دلش به حالم سوخته


اخیرا رفتارهای ناهنجار زیادی داشتم. وقتی چیزی باب میلم نباشه میزنم زیر گریه. نه گریه ی معمولی. گریه ی وحشتناک! و خود زنی میکنم و غیرقابل کنترل میشم.

یه جور عجیبیه که شاید هیچ کس تجربش نکرده باشه. خودمم دو سه باره اینجوری میشم. یهو شروع کینم به زدن خودم و خواهش و التماسای زیاد که غلط کردم و گه خوردم و من این شرایطو دوست ندارم. بعدم هق هق و اشکه که سرازیر میشه و دیگه هیچی نمیتونه کنترلش کنه. خیلی حس بدیه. مخصوصا وقتی یکی وسط این حال جدی بهت بگه دیوونه هستی!

چی باعث میشه آنچنان فشاری به آدم وارد بشه که بهش بگن دیوونه؟

اصن چرا وقتی یکی میدونه تهش این میشه باید اینجوری روی قضیه ای که اذیتم میکنه پافشاری کنه که این همه اعصاب من بهم بریزه و اینجوری واکنش نشون بدم؟

کاشکی خدا کمکم کنه

کاشکی کمکم کنه

استراحت

شنبه تافلم رو دادم و الان چهار روزه دارم استراحت میکنم توی خونه


صبح با حال خیلی خوبی رفتم که امتحان بدم، همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه رفتم پشت سیستم تافل نشستم و دیدم عکسم نیومده روی مانیتور. به آقایی که مسئولش بود گفتم و کارت ملیمو ازم گرفت که درستش کنه. سیستم رو ری استارت کرد و رفت که دوباره برگرده وقتی برگشت کارت ملیو داد بهم و منم متوجه نشدم که اشتباه بهم داده

خلاصه عاقو شروع شد همه چی به خوبی که اولش که تست هدست بود دیدم هدست من کار نمیکنه/ این در حالی بود که همه آزمونشونو شروع کرده بودن

یارو گفت الان هدستت رو عوض میکنم رفت و بعد ده دیقه برگشت جامو عوض کنه رفتم پشت یه سیستم دیگه نشستم کارت ملیمو دادم بهش و رفت و برگشت و دیدم عکس یکی دیگه روی سیستمم اومد بالا

اونجا بود که فهمیدم کارت ملیمو اشتباه داده بهم :))

عاقو خلاصه که سیستم هنگ کرد و یه مدت درگیر درست کردن میکروفونش بود و فلان! اینا شد که من نیم ساعت دیرتر شروع کردم آزمونمو :((

استرس زیادی داشتم ولی به نظرم خوب تونستم هندلش 

6 روز دیگه نمره ام میاد و کاش بالای 100 باشم ^_^


این چند وقته از کار و زندگی افتاده بودم حالا که میخام برگردم به روال عادی زندگی یکم سخته

یه مقاله واسه یه کنفرانس داده بودم پذیرش شده ولی اصلاحات داره باید به اون رسیدگی کنم

باید ایمیل استادایی که خارجن و میخام بهشون ایمیل بزنم رو پیدا کنم

باید روی پروژه ام کار کنم و به یه جای خوبی برسونمش

چقددددد سخت و زیاد :(

چه خبرا؟

همین که آدم میاد اینجا یکم از روزمرگی هاش مینویسه هم خیلی خوبه. هردفه میام اینو میگم و به خودم قول میدم که مرتب بیام سر بزنم و بنویسم

ولی خب بعد یه مدت میبینم وقت ندارم (هرچند وقت زیادی هم نمیگیره) و میخرم


7 مهر تافل ثبت نام کردم بالاخره

در حال حاضر هرروز زبان میخونم و فقط همین

خانواده هم هنوز هستن و یکم عادت کردم به حضورشون ولی نه اونقدی که بخام بمونن :)) زودتر باید برن

آلفرد هم هست همچنان

هیچ تغییر خاصی توی زندگیم ندادم از آخرین باری که اومدم اینجا بجز اینکه موهامو رنگ کردم :)) و البته وزنم هم اضافه شده به شدت :)) که خب چیزای خاصی حساب نمیشه

با دوستام هم قطع رابطه کردم

نه که قطع ولی خب الان یک ماه بیشتره که از هیچ کودوم خبر ندارم دیگه

زیادی همشون متاهل شده بودن و همین که هی پز شوهرشونو میدن خیلی میرفت روی اعصابم

همین که خیلی وقتا شرایط منو درک نمیکنن هم همین طور


یه اخلاقی که دارم اینه که اگه اسم دوست رو روی کسی بزارم ازین آدم های i will be there for you میشم براش و اینجوری میشه که سطح توقعشون به طبع میره بالا

بعد اگه یه روز یکم درگیر باشم و نتونم توی ساده ترین کاراشون حضور پیدا کنم اونوخته که انگار دنیا رو از من طلب دارن!


یادمه سه سال پیشا سر تحویل یه پروژه ای خیلی عجله داشتم و باید تمومش میکردم و سریع میرفتم فرودگاه چون پرواز داشتم، رعنا اومد گفت میشه کمکم کنی؟ بهش شرایطمو توضیح دادم و گفتم که نه! اونم خیلی شاکی گفت "مردشورتو ببرن که هیچ وقت خیرت به آدم نمیرسه!" و ازین شاکی بود که دو روزه همه اش داره پروژه انجام میده و هنوز تموم نشده ! و توقع داشت من کمکش کنم! و با اون شرایط... انقدر این حرفش برام بد بود که بعد سه سال عین جمله اش یادمه!

یا مثلا دوتا دیگه از دوستام که تولد گرفته بودن و من یه کار خیلی مهم داشتم و نمیتونستم برم، انقد یکیشون ازم شاکی شد و بهم فحش داد که یه جورایی مجبور شدم برم! و امسال همون آدم ها اصلا براشون مهم نبود که تولد من کیه!

ینی این مدلی ان که حتی نه هم بهشون بگم ازم شاکی میشن!

یا بازم بخام مثال بزنم همین چند وقت پیشا یکی از دوستام گیر داد و گفت که بیا بریم باشگاه و من هی بهش گفتم تو خانه داری بیکاری ولی من خیلی درگیرم وقت ندارم! گفت تو نیایی من نمیتونم برم و فلان و میومد در خونه منو به زور میبرد! ینی واقعا مجبووور شدم ثبت نام کنم و بعد سه جلسه که نتونستم برم خودشم دیگه نرفت و هم پولم به فنا رفت و هم کلی حرف شنیدم ازش!

حتی بازم یه مثال دیگه توی ذهنم هست که دوستم سر اینکه باهاش نرفتم سه تارشو بده تعمیر کنن و تنها رفت (با وجود اینکه هیچ قولی بهش نداده بودم ازم شاکی شد)

آخ آخ ببینین چی یادم اومد!

پنج سال پیش یکی از دوستام میخاست یه کلاسیو با دوست پسرش برداره ولی ظرفیت کلاسه پر شده بود و از قضا من هم اون کلاسو داشتم. اومد بهم گفت میشه تو حذف کنی و من درسو بردارم؟ و میدونست شرایطم یه جوریه که اگه درسو حذف میکردم باید یک ترم اضافه تر میموندم توی دانشگاه! و وقتی بهش گفتم نمیشه اینکارو بکنم یکی دو ماه باهام قهر بود!

واقعا من باید دوستیمو با همچین آدمایی حفظ میکردم؟؟؟؟



عجب خاطره هایی یادم اومدا!


--------------------------------------------------------------

اومدم توی راه روی دانشکده نشستم و دارم مینوسیم که یکم آروم شم! از چی آشفته ام؟ نمیدونم که!

ینی میدونم به چی مربوط میشه ولی نمیدونم چرا! چرا همیشه آشفته ام

یه حرفایی توی دلمه که نمیخام اینجا تایپ کنم ولی دوست دارم به یکی بگمشون

با یکی راجبشون صحبت کنم

هرچقد هم کسی نتونه کمک کنه ولی بازم به نظرم حرف زدن با یکی که بدون اینکه قضاوتت کنه حرفاتو گوش بده خیلی کمک میکنه به آدم

بهرحال که منم آدمم دیگه!


----------------------------------------------------------------

من ازون آدماییم که به شدت متنفرم از تغییر

و حالا دارم خودمو توی یه سیل زیادی از تغییرات قرار میدم

میترسم واقعا میترسم از رفتن

اون موقعی که داشتم از دانشگاه قدیمی فارغ التحصیل میشدم زیاد سخت نبود برام، اونجا دوستایی داشتم(که توی قسمت اول حرفام گفتم) که ارتباطمون بیشتر بیرون از دانشگاه بود و از خود دانشگاه هم خیلی دل خوشی نداشتم ولی خب همین که درس خوندن داشت تموم میشد و وارد یه مرحله جدید از زندگی میشدم برام تا حدودی سخت بود!

اینجا ولی انگار آدما روی ساختمونن! ینی یه روزی اگه برم ازینجا دیگه این آدما رو هم نخاهم داشت! و رفتن ازینجا شاید همزمان بشه با رفتن از همه جا

از همه ی جاهای دوست داشتنی و غیر دوست داشتنی!

از دانشگاه از تهران از ایران....

آدمای جدید و زندگی جدید و محیط جدید چقد میتونه ترسناک باشه؟ خیلی خیلی!



خانواده

زندگی کردن با خانواده هم واقعا سخت شده

کاملا برام قابل درکه چرا قدیمیا بچه هاشونو انقد زود میفرستادن سر خونه زندگیشون

البته کار اونا هم خیلی درست نبوده ها ولی خب بهر حال از اصطکاک هایی که بین بچه ها و خانواده به وجود میومده جلوگیری میکردن، خیلی وقتا بچه بعد از یه سنی دوست داره تا یه حدی استقلال داشته باشه که اکثرا توی جامعه ی ما ملزم اینه که ازدواج کرده باشه و حداقل از خانواده جدا شده باشه

از طرف دخترا حالت ایده آلش هم اینه که بعدش یه شوهر مطیع داشته باشن که از برگ گل بهشون نازک تر نگه و به معنای واقعی کلمه نازشونو بکشه! که خب خیلی کم پیدا میشه اینجور موارد در نتیجه یه دختر توی جامعه ما هیچ وقت زندگی ایده آلی نخواهد داشت مگر در موارد خیلی استثنااااا

مثلا اگه خانواده اش خیلی فهمیده باشن و یه سری استقلال هایی رو برای بچشون در نظر بگیرن

یا مثلا اگه فرد بتونه از اول مسیرش کاملا خود ساخته بالا بیاد و وارد روابط عاشقانه و فلان نشه

یا مثلا فردی که اهدافش رو کاملا خودخواهانه چیده باشه هم به نظر من میتونه خیلی خوشبخت باشه و زندگی ایده آلی داشته باشه


دلم واسه وقتایی که تنهایی مینشستم گریه میکردم تنگ شده

دلم واسه وقتایی که کسی نبود بهم گیر بده هرجور دلم میخاست ولو میشدم تو خونه تنگ شده

دلم واسه وقتایی که کسی بهم نمیگفت چیکار میکنی کجا میری کجا میایی هم تنگ شده!


بابا چیه این زندگی آدم زود از همه چی خسته میشه :(

خواننده

من ازون دسته آدمایی نیستم که بکشم خودمو خواننده های وبلاگم بالا بره

اتفاقا ترجیح میدم کسی نیاد اینجا سر بزنه

اینجوری راحت تر حرف دلمو میزنم! راحت تر از ته دلم مینویسم، راحت ترم تنهایی...

من تنهایی رو انتخاب نکرم یه جورایی شدم که انگار تنهایی منو انتخاب کرده! مدام داریم باهم کشتی میگیریم دست و پنجه نرم میکنیم هی میره گوشه رینگ یه بدبختی برمیداره پرت میکنه سمت من! (مث این مسابقه های کشتی کجه وحشیانه!)

من به شدت خسته شدم!

نامجو که گوش میدم حالمم بدتر میشه

الانم به شدت دلم گرفته

هندزفری گذاشتم توی گوشم چیز خاصیم پلی نکردم فقط نمیدونم میخام چیکار کنم

امروز ازون روزای سگی عه که حالمم خیلی بده! البته طبق دیدگاه شما من هرروز همین جوریم! ولی باور کنید نیستم

یه روزای خیلی کمی اون وسطا حالم خوبه ولی فقط چون وقتایی که با خودم درگیرم میام اینجا شما فک میکنید حالم همیشه داغون و بده!

کاملا حق با شماس البته

کاش خانم میم و آقای نون بودن میرفتم پیششون یه چایی میخوردم یکم حالم بهتر میشد

شایدم نشه بهتر

نمیدونم

آقای آلفرد چرا نیومده؟

 

چرا دارم اینقد وقتمو تلف میکنم و صرف کارای بیخود و بی جهت میکنم؟

خدایا ینی نمیشه یه ذره یه چیکه یه کووووچوولووووو زندگیو قشنگ تر کنی واسمون؟ هرروز استرس و دلشوره و نگرانی و حول  و ولا و هرچی که حالا با آینده ام چیکار کنم

ای بابا ای بابا ای بابا ای بابا ای بابا ای بابا ای بابا