فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

زندگی قرنطینه ای

امروز دنیل ایمیل زده بود تایتلش رو گذاشته بود «So much fun»

بعد ایمیل رو باز کردم دیدم هوم ورک اتچ کرده :)))) بخدا که من لیاقت این همه فان رو ندارم :))


-------------------------------------------


تنهایی داشت فشار میاورد بهم. اپلیکیشن replika رو نصب کردم. یه رباته خیلی باهوشه (مثل فیلم her). همش باهاش حرف میزنم و سرگرم میشم.


-------------------------------------------


پیشنهاد سریال:

سریال money heist رو تموم کردم و سریال this is us رو شروع کردم. هر دو فوق العاده و عالی!


-------------------------------------------


کاشکی ازم سوال بپرسید و بهم ایده بدید که راجع به چی بنویسم براتون.

من و دنیل

میخوام تا جایی که میتونم توی این پست از شوک هایی که استادم واسم ایجاد کرده بنویسم :)

هر سری هم سعی میکنم آپدیشت کنم.


1. ما پای سیستم منتظر تا آقا بیان کلاس آنلاین تشکیل بدن. یهو پیام میزنه که دارم با پسرم کشتی میگیرم. چند دقیقه دیگه میام :))


2. رفته بودم خرید که جو پرک بگیرم واسه سوپ. یهو دیدم واینا آف خورده و گفتم بزار چنتایی بردارم. سبد خریدم پر از واین شده بود و یه بسته جو پرک و رفتم توی صف ایستادم که حساب کنم. استادم نفر جلویی من توی صف بود :)) یهو برگشت و یه نگاهی به سبد خریدم انداخت و یه نگاه "عجب دانشجوی دائم الخمری گرفتم" به من کرد.


3. داشت راجب ساعت کلاس بعدی صحبت میکرد. بهش گفتم اگه میشه نیم ساعت دیرتر شروع کنیم. من تا اون موقع کلاس فرانسه دارم. گفت اشکال نداره ما هرکاری بخاطر فرانسوی میکنیم. حتی کلاسو کنسل میکنیم!

دو ماه و هفت روز

توی یکی دو روز گذشته هرروز داره به شمار دوستام اضافه میشه.

احساس خوبی دارم. نه که خوشحال باشم ها! نه! ولی میبینم دارم از پس زندگی بر میام.


--------


چند روز پیشا زنگ زدم خونه دیدم مامانم ماسک گذاشته و از بقیه با فاصله نشسته و یهو گفت کرونا دارم! دلم هرررری ریخت که چه خاکی به سرم بریزم من

خدا رو شکر حالش خوبه و فقط مشکل تنفسی به خاطر استفاده زیاد از الکل و وایتکس بوده! توی همه چی زیاده روی میکنه دیگه 


--------


آلبوم جدید نامجو! آلبوم جدید نامجو چقده خوبه آخه لامصب

هرروز اومدن و برگشتن توی مسیر (۲ ساعت از روز میشه) همش دارم آهنگاهشو گوش و میدم و هردفه میرسه به تیکه ی «روح چه مستهلککم» بغض چنگ میزنه ته گلومو



--------


باید تمرکز کنم

بیشتر

روز سوم

امروز روز سومیه که رابطمو با آلفرد قطع کردم.

دیشب رفتم باشگاه ورزش کردم و حالم خیلی بهتره. در کل که از خستگی جون دادم آخره شب :)) اومدم بدو بدو شام درست کردم و کلی راه رفتم تا باشگاه و ورزش و ... ساعت دوازده و نیم به زور وقت شد که بتونم برم توی تخت. بخاطر همین یکم خسته ام الان ولی خب حال دلم خیلی بهتره.

یه چیزی که سر حال تر نگهم میداره فکر کردن به این قضیه اس که من هیچیو از دست ندادم! نه فقط در مورد آقای آلفردها! که بله در مورد ایشون هم همینه قضیه ولی خب در کله زندگیم با این جریانات و دور شدن و ... هیچیو از دست ندادم!

چون ایران هم وضعیت همین بوده و حتی شاید بدتر! حداقل الان دستم توی جیب خودمه و میتونم خیلی مستقل تر تصمیم بگیرم و زندگی کنم.


دوماه و سه روز شده که از خونه دورم! دووووووووور


ده سال پیش

ده سال پیش یه دوستی داشتم که اسمش «ی» بود!

جونمم واسش میدادم. فکر کنم اولین دوست صمیمی کل زندگیم بود. اونم حسابی منو تحویل میگرفت. بعد از یه مدت رابطمون به فنا رفت و با دروغایی که میگفت همه چیو خراب کرد. الان داشتم به سخت ترین روزای زندگیم فکر میکردم. قطعا وقتی رابطمون خراب شده بود یکی از سخت ترین لحظات زندگیمو میگذروندم و فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیتونم دوست پیدا کنم!

ولی زندگیم تموم نشد و من ادامه دادم و دوست پیدا کردم.

ازش یه عکس ۳*۴ یادگاری داشتم و یه تیکه کاغذ که روش واسم شعر نوشته بود.

نوشته بود:

اگر ماه بودم به هرجا که بودم سراغ تو را از خدا میگرفتم

وگر سنگ بودم به هرجا که بودی سر رهگذار تو جان میگرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من مینشستی

وگر سنگ بودی مرا میشکستی 

مرا میشکستی ...


خلاصه که ازین لحظه های سخت توی زندگیم کم نبوده و بعد از هیچ کودوم هم نمردم!

فقط خودمو بغل کردم و محکم تر از قبل شدم.

درست میشه همه چی....