-
بازگشت
شنبه 16 تیر 1397 20:09
توی یه ماشینه که از کنار بی آر تی رد شد یه خانواده ی سه نفره ی خوشبخت رو دیدم مامان و بابا و دختر کوچولوشون که یه بادکنک سبز داشت یاد بچگیای خودم افتادم یه رنوی نارنجی داشتیم وقتی بچه بودم ، یه روز که رفته بودیم پارک بابام برام یه بادکنک سبز ازین خیاریا که درازن خرید سوار ماشین که شدیم برگردیم بادکنکم گیر کرد به در...
-
مسیر
شنبه 16 تیر 1397 09:14
چراغ قرمز: دارم بیرونو نگاه میکنم ولی در حقیقت نگاه نمیکنم خیره شدم فقط شادمهر داره میخونه باید که ازینجا برم فرصت موندن ندارم داغ ترانه رو لبام شوق رسیدن تو تنم ... توی سرم غوغاس سعی میکنم تمرکز نکنم روی فکرای توی سرم سعی میکنم با دقت بیشتری به خونه ها و خیابونا نگاه کنم یاد اون روز میافتم که توی پلی لیست مهدی همین...
-
آشفته
جمعه 15 تیر 1397 03:35
خیلی آشفته ام دلم میخاد با یکی حرف بزنم تا امروز صبح تقریبا مطمعن بودم که میخام اپلای کنم و تاریخ تافل ام رو مشخص کرده بودم و همه چی رو میخاستم طبق برنامه پیش ببرم امروز صبح یه ویدیویی دیدم از دیار غربت و خانواده های بچه هایی که اینجا نموندن که هنوز یادم میاد گریه ام میگیره... واقعا سخته! آدم به چه قیمتی میخاد جمع کنه...
-
سامر پلن
سهشنبه 12 تیر 1397 14:15
واسه تابستون امسالم سه تا رزولوشن دارم اول اینکه رژیم بگیرم و لاغر شم(زیاد تپل نیستمااا :)) ) دوم اینکه زبان فول شم و تا وسطای شهریور تافل بدم سوم اینکه روی پروژه ام کار کنم و تا حدود خوبی پیش ببرمش ببینم چقد میتونم پیش برم دیگه ^_____^
-
کجایی؟
شنبه 9 تیر 1397 13:01
ای خاننده ی نظر گزار وبلاگم که حالت خوب نبود کجایی؟ بهتر شدی؟ ازت خبری نیست بیا یه چیزی بگو
-
تعطیلش کنم؟
شنبه 9 تیر 1397 12:59
خیلی دلم نمیخاد اینجا رو تعطیلش کنم خیلی چیزا نوشتم خیلی حرفا زدم خیلی کمکم کرد تا سبک بشم ولی اینجا تا وقتی خوبه که هیچ آشنایی بهش سر نزنه یه غلطی کردم یه توییت گذاشتم راجب اینکه فلان چیز توی وبلاگم نوشتم حالا یکی از دوستام چپ میره راست میاد میگه آدرس وبلاگت چیه اصصلن دلم نمیخاد هرگونه آدمی که منو میشناسه بیاد اینجا...
-
سالگرد
پنجشنبه 7 تیر 1397 05:29
امروز که هفتمه فردا میشه هشتم اولین سالگرد ازدواج دوس پسر سابقمه :) خوش به حال خودش و زنش! خیلی دلم نمیخاد الان جای اون باشم ولی میدونم اگه جاش بودم خیلی احساس خوشبختی داشتم :) دارن واسه سالگردشون میرن کربلا :) خیلی دلم نمیخاست جای اونا باشم ولی چقدر احساس خوشبختی داره ... چقدر حسودیم میشه که این احساس میتونست مال من...
-
پرتقال
سهشنبه 5 تیر 1397 01:12
پرتقال پرتقال که میگفتن همین بود؟؟ ولی خدایی انقد استرس داشتم اصن نفسم بالا نمیومد! دست و پامم یخ کرده بود و میلرزید :)) خیلی حیف شد نتونستیم ببریم ها :(
-
مهرداد
دوشنبه 4 تیر 1397 00:11
یه سر رفتم وبلاگ یکی از خواننده های اینجا راجب بیماری و بیمارستان و دکتر یه چیزایی نوشته بود یهو توی دلم خالی شد که نکنه طوریش باشه و مشکل جدی ای داشته باشه یاد مهرداد افتادم... پاشدم رفتم توی تاریکی تراس سیگارمو روشن کردم... بهش فگر کردم به اینکه اون چقدر با انگیزه بود ، چقدر زندگیشو دوس داشت چقدر واسه آیندش برنامه...
-
درس
یکشنبه 3 تیر 1397 19:54
چیع این درس خوندن بابا خسته شدم از وقتی چش وا کردم همش دارم درس میخونم :( فک میکنم فردا آخرین امتحان دوران تحصیلیمو خواهم داشت و اصلا دیگه انگیزه ای واسه اینکه بخونمش ندارم! تا ببینیم خدا چی پیش میاره واسمون دیگه :( همش میترسم برم دکترا هم بخونم باز مجبور شم امتحان بدم! پیر شدم بابا دلار هم که هرروز گرون تر از دیروز...
-
موفقیت نسبی؟
شنبه 2 تیر 1397 03:09
ببین چیکار کرده و چقد پشیمونه از عصر تا الان یه ریز داره منت میکشه و خودشو لوس میکنه و منو بغل میکنه و بوس و فلان خیلیییی سفت گرفتم خودمو اصلا بهش پا ندادم فعلا واقعااااا از چشمم افتاده ^_____^
-
اینکردیبل!
جمعه 1 تیر 1397 21:06
هر روز که میگذره با ابعاد جدیدی از آقای آلفرد آشنا میشم! من که هرروز ازش میپرسیدم کی تافل بدیم هیچی نمیگفت! حالا امروز میگه من "حدود دو هفته پیش!" تافل ثبت نام کردم با خانوم "ن" که یکی از هم کلاسیامونه!!! چرا اینکارو کرده؟ نمیدونم! چرا به من نگفته؟ نمیدونم! ولی به خودم قول دادم از 5ام که امتحانمونو...
-
عشق
جمعه 1 تیر 1397 01:37
چیه این عشق بابا آدمو قشنگ نابود میکنه، از یه جایی به بعد اسمش حماقت میشه که هرروز دلت واسش تنگه هرروز میخای ببینیش هرروز میخای صداشو بشنوی لمسش کنی ولی چقد دلم واسه این حماقتا تنگ شده چقد دلم میخاست دوباره 18 سالم بشه با ذوق و شوق عاشق باشم و زندگی کنم با عشقم آدم وقتی سنش کمه راحت تر و بی شیله پیله تر احساساتشو بروز...
-
دوس پسر
پنجشنبه 31 خرداد 1397 23:20
عاقا من خثنه شدم دیگه :( دوس پسر میخاااام :( تنهایی خیلی بده
-
اولویت
پنجشنبه 31 خرداد 1397 01:50
یکم دردناکه آخرین اولویت کسی باشی که همیشه برات اولین عه! همیشه براش وقتتو خالی میکنی، هرچی میگه میگی چشم، هرکار میخاد براش میکنی... ولی وقتی نوبت اون میرسه چی؟ دقیقا هیچی! وقتی باید واست وقت بزاره همیشه دوستاش هستن که بره سمت اونا! وقتی بش میگی وقت داری؟ چک میکنه ببینه اگه هییچ کاری توی برنامش نباشه بهونه درس رو...
-
ای بابا!
شنبه 26 خرداد 1397 23:05
ای بابا ای بابا! نمیدونیدچه وضعیه که! این روزا اتفاقای بدی برام نیافتاد! اوضاعم بد نیس! فقط دوری از آلفرده که اونم هروقت ازش دور میشم یه حسی بهم میگه که خوبه که دور شدی! کمتر بهت ضربه میزنه و کمتر بهش وابسته میشی و .... خلاصه ازین حرفایی که توی کله ی آدم میچرخه! یه مقاله انگلیسی نوشتم و قراره بفرستم واسه یه کنفرانس!...
-
سه هفته
سهشنبه 8 خرداد 1397 15:30
بعد از سه هفته اومد پیشم و باهم فوتبال دیدیم و ... باهم سحری خوردیم و خابیدیم تازه بیدار شدیم کنارم دراز کشیده و من شاید خوشبخت ترین آدم دنیام که کسی که دوسش دارم رو میتونم ازین فاصله داشته باشم یا شایدم بدبخت ترین آدم دنیام که کسی که دوسش دارم دوسسم نداره نمیتونم مستقیم بگم دوسم نداره اگه نداشت که الان اینجا نبود...
-
روزمره گی
شنبه 5 خرداد 1397 15:52
نشستم توی راه پله دانشکده بین طبقه چهار و پنج گوشیمو گرفتم دستمو خودمو سرگرم کردم دلم نمیخاد درس بخونم حوصله هیچ کاریم ندارم فقط دلم میخاد برم خونه و ببینم مهمونا وسایلشونو جمع کردن و رفتن یکم تنهایی میخام یکم آرامش کاش آقای آلفرد آدم بغلی ای بود ینی که همینقدی که من دلم میخاد بغل بشم اونم دلش میخاست منو بغل کنه،...
-
نوشتن
چهارشنبه 2 خرداد 1397 16:37
یه حرفایی مدام توی سرم میچرخن یه چیزایی مدام تکرار میشن یه نفر توی مغزم 24 ساعته داره باهام حرف میزنه و حتی منتظر نمیشه تا من جواب حرفاشو بدم خسته شدم از تکرار جمله هایی که هیچ تاثیری روم ندارن جمله هایی که خیلی نتیجه ها میشه ازش گرفت ولی همش فرار میکنم که نشنوم و بی نتیجه میزارم بحثای توی مغزم رو همیشه فقط نوشتنه که...
-
خانواده
سهشنبه 1 خرداد 1397 16:35
خانواده هم چیز خوبیه، ولی از دور یه دوستی دارم، 25 سالشه، توی دوران کارشناسی مدام مینالید از خانوادش، از اینکه باباش خیلی سخت گیره، از اینکه بهش اجازه نمیدن بیاد بیرون با دوستاش و .... توی دوره کارشناسی(با وجود همه محدودیت هایی که خانوادش براش ساخته بودن) با یکی از هم کلاسیامون دوست شد و سال آخر ینی توی سن 22 سالگی...
-
خودم
شنبه 29 اردیبهشت 1397 16:01
خودم خاستم که بهش نزدیک شم خودم هم میتونم ازش دور شم
-
به خانه برمیگردیم
شنبه 29 اردیبهشت 1397 15:24
هنوز مهمونا توی خونه ان خونه مث زمین جنگ شده که الان افتاده دست دشمن من نمیتونم تسخیرش کنم ولی فعلا مجبورم یه قرار داد بنویسم که اونجا بشه خاک بی طرف و بتونم برم توش زندگی کنم. دیگه هیچ جا رو واسه موندن ندارم امروز زیر زیرکی رفتم پی خابگاه خیلی ناراحت بودم البته اگه خابگاه میگرفتم زندگیم دو قسمت میشد، حتی سه قسمت! هر...
-
تولد
جمعه 28 اردیبهشت 1397 00:58
بالاخره تولدم رسید خونه پر از مهمونه و من فرار کردم ازونجا اومدم خابگاه پیش دوستم و حتی تبریک هم نگفت بهم که! کادو هم که هیچی کیک هم که هیچی شمع هم حتی هیچی تولدم توی تنهایی مبارک :) به تاریخ 28 اردیبهشت 1397 الهه ی 25 ساله
-
یکم برگردیم عقب؟
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 22:44
کاش برمیگشتیم به زمانی که یاهو مسنجر بود همین جوری بعضی وقتا میرفتیم چت روم با یه غریبه چت میکردیم حرف میزدیم سرگرم میشدیم چند ساعتی این دنیای جدید یه جوریه آدم نسبت به همه بی اعتماده، حوصله کسیو نداره، دلش میخاد همش تو تنهاییش زار بزنه خسته شدم از وضیعتی که توش گیر افتادم :(
-
مجید
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 22:19
اسم خرگوشمو گذاشتم مجید. خیلی بچه آروم و جیگریه ولی خدا رو شکر یکم کم فعالیته ینی بازیگوشی نمیکنه مث خودم تنبله همشم دنبال غذا میگرده که بخوره خیلی دوسش دارم خیلی خیلی خیلی خیلی
-
تولد
سهشنبه 25 اردیبهشت 1397 14:14
جمعه تولدمه ولی همه موقعیت های بد امروز واسم پیش اومدن پریود شدم، بهونه گیر و بداخلاق و بی اعصاب و گریه عو و نق نقو و .... دوست سابقم که بهم پیشنهاد داده بود باهم باشیم و من بهش گفته بودم نه دوباره پیام داد و گفت که میخاد ببینتم اون یکی دوستم زنگ زد و واسه جمعه دعوتم کرد میهمانی و از اونجایی که من خاطره بد دارم از...
-
دلم چرا شور میزنه؟
دوشنبه 24 اردیبهشت 1397 15:48
نمیدونم چرا امروز یه بند دلشوره دارم همش حس میکنم قراره اتفاق بدی بیافته نمیدونم چیکار کنم انگار سیر و سرکه داره تو دلم میجوشه تا الانش که اتفاق بدی نیافتاده از الان تا شبم ایشالا بخیر و خوشی بگذره تموم شه بره این روزای لعنتی خیلی بد شدن اصن جمعه تولدمه و 25 ساله میشم به نظرم به جای حساسی رسیدم دوس داشتم یه جشن کوچولو...
-
دلسرد شدم
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1397 21:51
داشتم فک میکردم، دیدم آدمی که دوسش دارم درسته که کنارم حضور فیزیکی داره، ولی عملا هیچ کودوم از نیازهایی که دارم رو برآورده نمیکنه! وقتی ناز میکنم فوری اخم میکنه و میگه لوس نشو وقتی کلافه و بی حوصله ام اخم میکنه و فقط میگه خوب باش وقتی تنهام، کنارم نمیمونه و میره تا تنهاییم بیشتر بشه وقتی احساساتی میشم زود میگه جمع کن...
-
گ ش ا د
سهشنبه 18 اردیبهشت 1397 23:06
منم که از همه خسته ترم همه چیو آوردم تو اتاق و چراغا رو خاموش کردم که بشینم فیلم ببینم حالا میبینم ای داد بیداد همه فیلما رو ریختم روی هاردم، هاردم هم توی پذیرایی روی میزه و کی حال داره بره این همه راهو.... باز آخر شب شد و من در لش ترین حالت ممکن دراز کشیدم و یه عالمه فکر هجوم آوردن سرم برجام هم که به فنا رفت! حالا...
-
بهونه
سهشنبه 18 اردیبهشت 1397 19:02
میخام بنویسم ولی حقیقتا بهونه ای ندارم زندگی مث همیشه اس، کاملا یکنواخت! که البته بعضی وقتا وسطش دندونم یه درد کوچیکی میگیره! که باعث میشه به خودم بگم باید بیشتر مسواک بزنی که البته همچنان نمیزنم! خوابای آشفته زیاد میبینم، هنوزم سردرگمم واسه ادامه مسیر زندگیم و به همه ی مشکلات همیشگی دچارم! تنها چیزی که دلمو خوش میکنه...